شير و موش
روزگاري بود كه موش كوچك كه بيرون آمدن از چاله خود, با شير عظيم است.
شير مي خواست او را بخورد.
خراهتنى مىبهم, آقاي شير, من نمی خورد. يك روز شما ممکن است من است "
شير پاسخ داد, چرا باید من یک نفر باید به شما?
امپراتور! موش كوچك بود, اين شير بر او رحم آورد و او را آزاد مي شود.
يك روز, موش صداي غرش .
شير بود.
هنگامي كه به اين مكان, به دام شير خالص در.
همنجا خواهم تو! رت نشدند.
فت? تو بيش از اندازه كوچك! براى چنين دشوار است. "
شروع به موش لقمه یاتکه کوچک در بندهاى و شير خالص نجات يافت.
از آن روز تا ابد بودند.
miércoles, 19 de mayo de 2010
Suscribirse a:
Enviar comentarios (Atom)
No hay comentarios:
Publicar un comentario